انتظار از ابر ها

سال ها پیش روزی از روزهای گرم تابستان وقتی امام محمد باقر (ع) زیر آفتاب سوزان به کشاورزی مشفول بود، یکی از مسلمانان از ایشان پرسید: "چرا در این هواي گرم براي رسیدگی به امور دنیوي از شهر خارج شده اید ، راستی که اگر مرگ شما را در این حال دریابد ، جواب خدا را چه خواهید گفت ؟ "

این شخص می گوید : همینکه این جمله را به امام علیه السلام عرضه داشتم، خود را از کارگزارانش جدا کرد و بسوي من متوجّه شد و فرمود : اگر مرگ مرا در این حال دریابد ، در بهترین حالتی است که با آن روبرو می شوم ، حال اطاعت و بندگی خدا ، من استراحت را در این هواي گرم از خود گرفته و به دنبال کار و فعالیّت می روم، می روم تا با زحمت و عرق جبین ، چرخ اقتصاد زندگی را بگردانم و این بهترین حالتی است که یک انسان می تواند در آن قرار گیرد ، جاي ترس و هراس آنجا است که مرگ بر آدمی وارد شود در حالی که در معصیت خدا باشد و با تن آسایی و تنبلی از دسترنج دیگران استفاده کند" . (1)

(1)-  از کتابی نوشته ی محمد رضا صالحی کرمانی به نام زندگانی چهارده معصوم نشر انصاریان و ناشر دیجیتالی مرکز تحقیقات رایانه اي قائمیه اصفهان

و اما انتظار دهقان ها ...

سال ها پیش دهقان ها، از قدیم آموخته بودند که باید بعد از اولین باران، وقتی هوا سردتر شد، زمین را شخم بزنند، بذر بپشاند و زمین هایی که آب نداشت، باید در انتظار باران می ماند... دهقان ها باز هم با دست هایشان زمین را بذر میدادند، گاوآهن ها همیشه پاییز زمین را زیر و رو می کردند، گویی فرقی نمی کرد امسال ابرها چه می خواهند، چند ماه که می گذشت برای جمع کردن محصول می آمدند؛ گاهی خوب باران می بارید، محصول خوب بود و برداشت خوب؛ گاهی کم باریده بود،گاهی آفت زده، گاهی هیچ محصولی نروییده بود، اما سال بعد باز هم دهقان بعد از اولین نم نم باران، زمین را شخم می زد، باز هم بذر می پاشید، انتظاری از ابرها نبود، انتظاری از آسمان ها نبود... هر چه بود به قسمت خود راضی بودند.. آن چه باید انجام می دادند را انجام داده بودند؛ گاهی چند سال آسمان بی ابر همان آبی کمرنگ همیشگی بود، با شب هایی پر از ستاره، دهقان ها لباسی سپید می پوشیدند و زمین را می کندند، عمیق و عمیق تر .. تا جایی که آب را پیدا کنند، این الگوی کهن در تاریخ ادامه پیدا کرد... تازمانی که مدرنیته آهسته میان خانه ها، مزرعه ها و بایر ترین دشت ها رد پایش را جا گذاشت. انتظار نسل دهقان، کسانی که یاد گرفته بودند بیشتر داشته باشند، بیشتر بخواهند و بیشتر استراحت کنند، "بیشتر" شده بود.... ابرها دیگر نوید شروع کار را نمی دادند، شبیه اظطرابی بزرگ بودند که آیا این ابر ادامه خواهد داشت؟ آیا باید زمین را شخم زد، اگر امسال خشک سالی شد چه؟ چه کسی برگه های سبز و آبی اربابهای پشت میز بانک را پس میدهد؟ ....نسل دهقان ها زودتر پیر می شوند، زودتر مریض می شوند و زودتر می میرند، نسل دهقان ها دیگر کار خود را نمی کنند، اما یادگرفته اند که مثل آدم های متمدن نگران آینده باشند و وقتی ابر اول سال کم می بارد توی خانه بمانند... یادگرفته اند که تیز ترین پیکان را به سوی آسمان بگیرند، به ابرها بد و بیراه بگویند و آسمان را خسیس بدانند... چون فهمیده اند برای زندگی بهتر باید بیشتر بخواهند، و آسمان به هر حال کمتر خواهد داد؛ دهقانی از نسل دهقان ها صبح به اجدادش فکر میکرد،  صبح کیسه ی بذر ها را برداشت، هفته ی قبل مثل اجدادش کارش را کرده بود.یک هفته می شد که آسمان صاف بود و یک هفته از ابر خبری نبود، اما بعد ابر اول مهر ماه زمین را شخم زده بود و فقط ریختن بذرها مانده بود، نزدیک های غروب به خانه بر می گشت با کیسه ای خالی. نگاه به آسمان کرد هنوز صاف بود و چند ستاره ی کمرنگ در آسمان پیدا بودند...

دیشب به خانه برگشتم، آرام خوابیده بودی و تا صبح خواب همدیگر را دیدیم...

پای تلوزیون خواب رفته ای آرام

ادامه ی فیلم را توی خواب می بینی

فیلم درباره ی شکستن سد بود

تو مرا غرق زیر آب می بینی

هی صدا می زنی مرا میان حباب

می رسد فقط صدای آب به گوش

دست و پایت کرخت در آب است

توی اعماق آب می روی از هوش

خواب رفته ای پای تلویزیون

می روم کم کنم صدای سردش را

یک نفر توی فیلم فهمیده

برده سیلاب جسم مردش را

خوابت آرام تر شده انگار

خواب اخبار ظهر را دیدی

خبری تازه تر نبود از ما

پشت آن صفحه های خورشیدی

می نشینم کنار تو آرام

باز می شود چشم تیره تو

-"کی رسیدی ببخش خوابم برد؟"

چشم من مانده باز خیره به تو

خواب رفتیم و خانه بیدار است

مملوء از گفته های ساکت ماست

گویی انبار کرده این دنیا

گوشه ای از اتاق ماکت ماست

صبح می شود و چای میریزی

توی لیوان سرخ شیشه ایت

بوی پیراهنت هنوز این جاست

بوی یاس  کم و همیشگی ات

تو:         - "چه خبر، مرد، خوب خوابیدی؟"

من:        - "خواب اجداد مرده را دیدم،

خواب سیلاب های سنگین بود

خانه ی آب برده را دیدم

یک نفر داشت توی عالم خواب

در زمین بذر برف می پاشید

ابر هم داشت بر دل خاک

برگه های کتاب می بارید

یک نفر گاو آهن خود را

روی آسفالت جاده ها می برد

یک نفر روی اسب، داسش داشت

ساقه ای از پیاده ها می خورد

آخرین لحظه خواب می دیدم

سیلی از برگه های آبی رنگ

می برد آب خانه ی ما را

زیر صد ها هزار تکه ی سنگ"

 

حرف من را شنیدی و لیوان

توی دستت هنوز می لرزید

تو:         -" خواب دیدم که مرده ای دیشب

خواب دیدم که سیل تو را دزدید...

خواب های ما چقدر آشفته است

کی رسیدیم به این سر رویا"

چشم بستی و با خودت گفتی:

-"می رود زیر سیل این دنیا"

 

من پر از اضطراب پرسیدم:

-"راستی قسط بانک را دادی؟

سند مزرعه و خانه گروست

نرود آبروی آبادی...."

 

من پریشان خواب های خودم

تو ولیکن بزرگ تر دیدی

من سیاه سیاه می دیدم

تو ولیکن سپیده می چیدی

در دل تو امید باران بود

من ولی انتظار  بی ایمان

سیل پیش نگاه تو کم بود

من ولی غرق قطره ای باران

گفتی یک لحظه "قصه ی دیروز

که برایت از ارث اجدادم

گفته بودم هنوز یادت هست؟

قصه ی بذر پاشی آدم؟

باید امسال مثل اجدادت

زیر و رو تر کنی زمینت را

باید این خاک را دانه دهی

خط زند رنج ها جبینت را

باید امروز با دو کیسه ی صبر

خالی از داس  و دانه برگردی

باید این بذر را که پاشیدی

باز هم سمت خانه برگردی

باید هر سال وقت خزان

بی خیال غم و نم باران

بذر ها را به خاک ها بدهی

پیش از آغاز بارش آبان"

 

بذر ها را به دوش من می داد

و دوباره دعای خیری کرد

مزرعه بوی خاک و گندم داشت

نم نمک می وزید بادی سرد

پوستین را به شانه ام بردم

جمله اش در سرم طنین انداخت

با این بذر و خاک را بدهم

به خدایی که ابر خواهد ساخت

روز دوم که بذر پاشیدم

شب پر از آسمان صافی بود

و نه باران و لکه ی ابری

این برای شروع کافی بود

گر چه امسال سال باران بود

گر چه این بذر ها که روییدند

صبر این دانه ها جوانه شدند

داس ها باز ساقه بوسیدند

 

"سال باران نبود اگر حتی

باز هم فصل شخم می خیزیم

باز هم سال بعد بذرت را

بر دل خشک خاک میریزیم...."

 

 

 

 



 

دماوند بعد از تو...


گوشه ی پایتخت کوهی سرد
یا که آتش فشان خاموشی است
خواب رفته بدون لبخندت
سالهاست در محاق بیهوشی است
حس لبخند تو از آغاز
بهترین هدیه ی خداوند است
قدمت خنده های تو بی شک
بیش از افسانه ی دماوند است
کوه خوابیده زیر برف ستبر
سال ها همین که بوده و هست
داده از دست دست گرمت را
که پس از تو به برف راهه نشست

وقتی از نقش سر درآوردی
رنگ آبیِ آسمان بودم
تو مرا دست ابرها دادی
تا که باران بر جهان بودم
تا تو نقاش زندگی باشی
رنگ می شوم دوباره در بومت
ای که هر شعر عاشقانه ی من
وقف این خنده های معصومت
زندگی را بنوش با لبخند
مثل سهراب و چای و حبه ی قند (1)
عاشقانه نگاه کن من را
بی هوا، بی خیال و دوباره بخند...

(1) زندگي جيره مختصريست
مثل يك فنجان چای
و كنارش عشق است
مثل يک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان بايد كرد…

(سهراب سپهری)



حوالی هفتاد بود، کودک که بودم با کسی که نمی دیدم، مار و پله بازی میکردم، یک مهره بود، تنها درون این صفحه ی رنگارنگ.
چشمانم خواب می رفت، بیدار میشدم... یک نفر مهره را جابجا کرده بود، شاید سوار پله شدم، شاید مار نیشم زده بود، اما مهره ام توی صفحه تکان میخورد. چند ساعت بعد، دستی که نمیدیدم بین خواب ها و بیداری ام مهره را به مقصد رسانده بود.......
مقدمه: و آسمان اختری بود، تا فلک بسازد از جمعِ جمعِ جمعِ خویش..

حال این سال را نمیدانی
که پر از ابرهای نیمه باریده است؟
جاده هایی تمام نیمه تمام
مثل مردی که روز خوابیده است

پر از احساس نیمه ی راه
پر از احساس "خاک و کفش و هجوم.."
پر از این سال های دائما تغییر
که زده پشت پا به فال و نجوم،

یک نفر دست برده در تقدیر
جمله ها را به هم زده شاید،
که بدانم جز او همه هیچ است
که بدانم نگاه او باید،
به سر و پای من ببارد و بس
غیر از او سال ها همین سال است....
درنجومش ستاره خود فلک است
دست او پشت فال در قهوه است

حال این سال را که میبینم
تب زده، انتظار میکشد و
مثل من باز حال نیمه تمام
ابری از آسمان دوباره میچکد و ....

جمله ام ناتمام اما من
پشت این جمله ها تو را دیدم
دفتر از تو، و شعر و من از تو
شاخه ام باش، که سیب میچیدم

آخر سال های نیمه تمام
جاده ای میرسد به ابر و تگرگ
چرخه از نو شروع می شود و
آدمی میرسد به لحظه ی مرگ

آدمی ابر میشود و می بارد
روی هر "کفش و خاک و هجوم "
یک نفر باز جمله میچیند
پشت پا می زند به فال و نجوم....



منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه)

 

عاشقانه نگاه میکرد و

سرد و آرام، بی صدا رفتم

توی چشمش هزار قطره ی اشک

من ندیدم و بی هوا رفتم

 

پشت سر باز هم نگاهم کرد

گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت

در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.."

"شاید اومد دوباره ،اما... رفت"

 

رفتم از حس گرم آغوشش

رفتم اما چقدر غصه نوشت

رفتم اما برای من میکاشت

توی قلبش هزار کاج بهشت

 

ناامید از نگاه بارانیش

پی هر آب راهه ای رفتم

فکر سرسبز در سرم اما

توی دستان واحه ای رفتم

 

بعد او هر کسی دیدم

مثل او بود با تن گلبرگ

هر که امد کنار قلبم باز

بعد او بود وارثی از مرگ

 

من قلمرو زدم به قلب کویر

فتح هر کوه ماسه ای کردم

من غنی از هزار کوه کویر

گنگ ها را شناسه میکردم

 

او پس از من هزار روز سپید

گریه میکرد و باز گل میکاشت

او به یادم هزار شاخه کشید

او به یادم امید بر میداشت

 

من کجای سقوط خود بودم؟

بی صدا، حاکم سکوت کویر

یک نفر خالی از هزاران ابر

یک نفر گیر خشک سالی پیر

 

حس اغوش سردرنگ کویر

شاه قندیل های سردم کر

من پی خنده اما او

وارث سال های دردم کرد

 

سال ها گذشت و من هر روز

دلخوش ماسه ها و خاک کویر

شعر میگفتم از تن هیچی

یک صدا میشدم شبیه نفیر

 

یک شب آرام زوزه ای از باد

پر هق هق شد و صدایم کرد

یک شب ارام بویی از باغش

نفسش را پر از هوایم کرد

 

حس برگشت در دلم جنبید

نه ! نمیخواهدت...نرو... برگرد

توی چشمش چگونه زل بزنم؟

در دلم می تپید صدها درد

 

ناامید از هزار بخشش او

نا امید از هزار بارانش

رفتم از راه سرد کویر

پی داروی درد درمانش

 

در بیابان دلم دمی لرزید

خاک و شن راه را نمیگفتند

رعیت پادشاه دیروزی

ره ندانسته یا نمیگفتند؟

 

حس برگشت در دلم خشکید

گفتم اما دلم پر از غم بود

"من پشیمان شدم..." بیا ای کاش..

تا چه اندازه این صدا کم بود

 

تا چه اندازه ای هوایش را

تا چه اندازه ای دلم تنگش

تا چه اندازه گرم اغوشش

تا چه اندازه چشم کمرنگش..

 

ابی اسمان نه پیدا بود

نه دل دشت رنگ گندم بود

ذره نوری ته بیابان ها

که شبیه دکان مردم بود

 

بی هوا ناامید از دل او

دل زدم به مسیر روزن نور

چند ساعت گذشت.. میدیدم

خیمه ای را ز دورِ دورِ دور

 

تشنگی راه را گرفت از من

چشم هایم یکی دو تا میدید

چند متریِ خیمه افتادم

از تن خیمه نور می پاشید

 

خواب بودم و کسی من را

برد صدها هزار فرسخ دور

سمت خانه ولی چرا بر اسب؟

نکند برده ام به وادی گور؟

 

جسم بی تابم از نفس افتاد

یک صدا شد: "تو روخدا وایسا"

"تو کی هستی کجا میریم ...وایسا...

منو میبری کجا ....؟   وایسا

 

اسب خود را کنار اسبم برد

بوی آشنای گرمی داشت

دست خود را گذاشت بر دستم

حس آرام و سطح نرمی داشت

 

برد لب را کنار گوش من و

گفت آرام: بعد تو هر روز

متظر بودم و برایت آه

میکشیدم میان گریه و سوز

 

راه من راه عشق بازی بود

عشق یعنی هزار مرتبه ما

تو برو من که عاشقت هستم

تو ز طینی و من کمال خدا

 

چشم من شرمگین و خیس از اشک

لب گرمش نشست بر مویم

گفتم از بازگشته ها هستم

گفت تواب آمدی سویم...

 

یک قدم راه سمت من بردی

ده قدم سوی قلب تو رفتم

عاشقت بودم و به جادوی عشق

کل این راه را جلو رفتم

باز امشب به زیر این سقفیم

چشم من خیره مانده به او

ذکرهایم چه عاشقانه شده

او نگاه میکند:" دوباره بگو..."

 

دست من را گرفته در دستش

امشب از ماه قصه میگوید

کل این باغ قصه ی ماست:

"که سر عشق واژه می روید..."



منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه)

 

عاشقانه نگاه میکرد و

سرد و آرام، بی صدا رفتم

توی چشمش هزار قطره ی اشک

من ندیدم و بی هوا رفتم

 

پشت سر باز هم نگاهم کرد

گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت

در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.."

"شاید اومد دوباره ،اما... رفت"

 

رفتم از حس گرم آغوشش

رفتم اما چقدر غصه نوشت

رفتم اما برای من میکاشت

توی قلبش هزار کاج بهشت

 

ناامید از نگاه بارانیش

پی هر آب راهه ای رفتم

فکر سرسبز در سرم اما

توی دستان واحه ای رفتم

 

بعد او هر کسی دیدم

مثل او بود با تن گلبرگ

هر که امد کنار قلبم

بعد او بود وارث هر مرگ

 

من قلمرو زدم به قلب کویر

فتح هر کوه ماسه ای کردم

من غنی از هزار کوه کویر

گنگ ها را شناسه میکردم

 

او پس از من هزار روز سپید

گریه میکرد و باز گل میکاشت

او به یادم هزار شاخه کشید

او به یادم امید بر میداشت

 

من کجای سقوط خود بودم؟

بی صدا، حاکم سکوت کویر

یک نفر خالی از هزاران ابر

یک نفر گیر خشک سالی پیر

 

حس اغوش سردرنگ کویر

شاه قندیل های سردم کر

من پی خنده اما او

وارث سال های دردم کرد

 

سال ها گذشت و من هر روز

دلخوش ماسه ها و خاک کویر

شعر میگفتم از تن هیچی

یک صدا میشدم شبیه نفیر

 

یک شب آرام زوزه ای از باد

پر هق هق شد و صدایم کرد

یک شب ارام بویی از باغش

نفسش را پر از هوایم کرد

 

حس برگشت در دلم جنبید

نه ! نمیخواهدت...نرو... برگرد

توی چشمش چگونه زل بزنم؟

در دلم می تپید صدها درد

 

ناامید از هزار بخشش او

نا امید از هزار بارانش

رفتم از راه سرد کویر

پی داروی درد درمانش

 

در بیانم دلم دمی لرزید

خاک و شن راه را نمیگفتند

رعیت پادشاه دیروزی

ره ندانسته یا نمیگفتند؟

 

حس برگشت در دلم خشکید

گفتم اما دلم پر از غم بود

"من پشیمان شدم..." بیا ای کاش..

تا چه اندازه این صدا کم بود

 

تا چه اندازه ای هوایش را

تا چه اندازه ای دلم تنگش

تا چه اندازه گرم اغوشش

تا چه اندازه چشم کمرنگش..

 

ابی اسمان نه پیدا بود

نه دل دشت رنگ گندم بود

ذره نوری ته بیابان ها

که شبیه دکان مردم بود

بی هوا ناامید از دل او

دل زدم به مسیر روزن نور

چند ساعت گذشت.. میدیدم

خیمه ای را ز دورِ دورِ دور

 

تشنگی راه را گرفت از من

چشم هایم یکی دو تا میدید

چند متریِ خیمه افتادم

از تن خیمه نور می پاشید

 

خواب بودم و کسی من را

برد صدها هزار فرسخ دور

سمت خانه ولی چرا بر اسب؟

نکند برده ام به وادی گور؟

 

جسم بی تابم از نفس افتاد

یک صدا شد: "تو روخدا وایسا"

"تو کی هستی کجا میریم ...وایسا...

منو میبری کجا ....؟   وایسا

 

اسب خود را کنار اسبم برد

بوی آشنای گرمی داشت

دست خود را گذاشت بر دستم

حس آرام و سطح نرمی داشت

 

برد لب را کنار گوش من و

گفت آرام: بعد تو هر روز

متظر بودم و برایت آه

میکشیدم میان گریه و سوز

 

راه من راه عشق بازی بود

عشق یعنی هزار مرتبه ما

تو برو من که عاشقت هستم

تو ز طینی و من کمال خدا

 

چشم من شرمگین و خیس از اشک

لب گرمش نشست بر مویم

گفتم از بازگشته ها هستم

گفت تواب آمدی سویم...

 

یک قدم راه سمت من بردی

ده قدم سوی قلب تو رفتم

عاشقت بودم و به جادوی عشق

کل این راه را جلو رفتم

باز امشب به زیر این سقفیم

چشم من خیره مانده به او

ذکرهایم چه عاشقانه شده

او نگاه میکند:" دوباره بگو..."

 

دست من را گرفته در دستش

امشب از ماه قصه میگوید

کل این باغ قصه ی ماست:

"که سر عشق واژه می روید..."



 



تاريخ : شنبه 8 خرداد 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, ادبیات انگیزشی, انگیزش, | | نویسنده : نوید بهداروند |

از کجا آغاز میشوی؟ معنی ات اذرماه، معنی ات شهریور... سال پشت سال تابستان و پاییز را بهم رساندی تا که جریان خون لحظه ها باز هم تپش کند تکرار شود تکرار شود تکرار شود تا از گردش صفر ثانیه گرد به جای خود تا از رسیدن به نقطه ی آغاز تا از دل صفر معنا تا از دل یک هیچی تمام ورای صحنه های طبیعت اخر جاده ها منتظر بمانی...من هستم پس اغاز شده ای.  

 

گاه گاهی شدی فراموشم

تا دلت را کمی بهانه کنم

گاه گاهی مرا رها کردی

تا که پرواز سوی خانه کنم

 

گاهی ار روزهای مهتابی

که من احساس سرد تب دارم

بی صدا مثل روز رد شده ای

 ومن اما  قرین شب شده ام

 

جاده ای که دوباره رد شده ای

بوی سبزه گرفته از دم صبح

لحظه ها فرق میکند اینجا

از سر بامداد تا دم صبح

 

بوی این شال خیس و قرمز رنگ

خاطرم را به زندگی بخشید

توی اغوش لحظه هایش برد

 و گذشته دوباره میخندید

 

باور این بهار و دلتنگی

باور صبح و گرم خورشید است

هر دو با هم به زندگی دادند

خاطراتی که توی تبعید است

 

کسی از جاده ها صدایم کرد

یک نفر که صدای پاییز است

با صدای بریده ای میگفت

ادمی که تبار تبریز است:

 

خاطراتت اگر که زنجیری

و اگر دست ناخوداگاه است

دست خود را به عمق شب بسپار

 که تن صبح توی این راه است

 

خاطراتی که راه را رفتند

دیگر از زندگی نمیترسند

ادمانی که مست پاییزند

از نویسندگی نمیترسند

 

اذر سرد رنگ پر احساس

اخرش راه دستمان دادی

مهر و ابان شدیم و از ایمان 

پاسخی از الستمان دادی

 

ما سپاهی پس از الست عشق

جاده را لحظه ای ترانه شدیم

 مثل هر دختری شنل قرمز

توی جاده قرین خانه شدیم...

 

معنی این  الست لذت بخش

حس تسلیم محض در عشق است

دل سپردن به جاده ها یعنی

معنی  جاده و سفر عشق است ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, HNFDHJ HK\\\\\\\'DCAD, ادبیات انگیزشی, | | نویسنده : نوید بهداروند |

(در جست و جوی ناخوداگاه قسمت دوم)

جاده را با تو خانه شدم...

 

چشم تو ابتدای صبح و طلوع

بعد خوابی روی پلکت بود

و سپیدی کنار چشم سیاه

راه شب را به صبح می الود

 

سال های سال رهگذر بودم

سالهایی که روز و شب خیس است

خط ممتد راه های دراز

دست من را به دامنت می بست

 

جاده ی تو همیشه ابری نیست

عابران خسته میشدند و میرفتند

عده ای هم که یاد تو رفتند

جاده را سمت خانه برگشتند

 

جاده ای که پر از مسافر هاست

اتوبوسی برای رفتن نیست

جاده ای که پیاده باید رفت

ابر و باران و رفتن و خیسی است

 

آخر جاده ها ندیدندت

فکر کردند دستشان خالی است

چشم هایت حزین و گریان شد

تا نوشتند جاده پوشالی است

 

دست خالی زدم به جاده تو

و نبودی ته خیابان ها

لحظه لحظه کنار من بودی

توی پس کوچه و میدان ها

 

بغلت کرده بود خاطر من

پشت خود را به حرف مردم کرد

توی راهش تمام فکر تو بود

روز سردی که خانه را گم کرد

 

جاده را میروم تمامی شب

همه جا بوی توست، اینجایی

تا خود صبح میروم گویی

قلب من میشنید: می آیی....



تاريخ : یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, ادبیات انگیزشی, خودباوری, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

در جست و جوی ناخود آگاه(1)

داستان من

میشود با بهار لبخندت

کم کنی زردی خزانم را؟

گوش میدهی به قصه ی من

حوصله میکنی ترانه م را؟

 

قصه ی من شبیه یک دنیاست

نیمی از سرد و نیمی از گرما

مثل الان و قبل آمدنت

با تو بودن و اندکی تنها

 

سی و یک روز بودم و شش ماه

آسما ن برف سرد زودش بود

مهر اما رسید و ابان ماه

سردی یک خزان شروعش بود

 

جمله ها مثل هم رقم می خورد

چار سالی که برف و بوران بود

شهرکردم دوباره ساکت و برف

زیر تاراج باد و کوران بود

 

لحظه ها توی گیج ثانیه گرد

مثل قلبم تتن تتن می زد

و خیالی به رنگ زرد خزان

دست خود را به شانه ام میزد

 

شاخه هایم پر از زمستان بود

ریشه هایم درون کفش سپید

آخر اما بهار پیدا شد

جای من هر که بود... می خندید..

 

میوه میوه خزان غم خوردم

بار من برگ زرد فامی شد

هر چه نومید تر شدم بارم

میوه ی زرد تلخ کامی شد

 

یک نفر برگه ای به دستم داد

رفت و توی پیاده رو گم شد

دعوتم کرده بود سمت بهار

رفت و فردی ز جمع مردم شد

 

آمدم در کنار پنجره ها

جاده سرریز تنگ و ماهی بود

تکه ای رنگ نور در خیابان ها

تکه هایی پر از سیاهی بود

 

عید می رسید با قدم هایت

ساکت و سر بزیر می رفتی

فکر کردم همان نفر هستی

بی صدا ... ناگزیر... میرفتی...

 

مثل روحی که دور جسمش بود

توی پس کوچه ها پی ات رفتم

گوشه ی کوچه ای به سمت خانه ی تو

دست خود را به دامنت بستم

 

من نمیدانم از کجا رفتم

کی رسیدی به تنگ آغوشم

و چه شد که پس از همان یک روز

خاطراتم نشد فراموشم

 

باور من خزان : خزان زائید

حس من با بهار رنگی شد

سنگ روی سنگ تا که برچیدم

خانه مان برج سخت و سنگی شد

                      

زیر کمباد سرخوش این سقف

پنکه ای که دلش خوش گیجی است

قصه ام را شنیده و گفته:

زندگی راه رفت تدریجی است..

 

راه رفتم کمی به مقصد تو

بعد چندی کنار من بودی

دست تو توی دست من این بار

مقصد  بعد میرسد "زودی"

توضیح شعر در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, چارپاره, شعر انگیزشی, انگیزشی, ادبیات انگیزشی, تاثیر بر ناخوداگاه با ادبیات , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد